یک رسالت سنگین!
بسم الله الرحمن الرحیم
روزهای اولی که وارد کلاس میشوی، استقبالهای عجیبش سخت در فکر فرو میبردت!!
وقتهاییکه با دیدنت یک اَهی میگوید که ای بابا بازم قرآن؟؟!!!
وقتهایی که وارد کلاس میشوی و او خیلی محترمانه!!!! ابروهایش را در هم گره میزند و میگوید "تو" رو دوست ندارم، از کلاس ما برو بیرون!
در فکر فرو میروی که مبادا وجودت او را آزردهخاطر از قرآن کند و بار این رسالت را سنگینتر از همیشه روی دوشت احساس میکنی.
چیزی نمیگویی و با فکری مشغول به او سرگرم درس میشوی و وقتی از میان نیمکتها رد میشوی، روی سرش دستی میکشی و با دنیایی از غصه عبور میکنی.
و حالا بعد از گذشت روزها قند در دلت آب میشود وقتی مادرش از علاقهی او به تو حرف میزند و از اینکه روزی که بهانهگیری میکرده برای نیامدن به مدرسه و تا میفهمد قرآن دارد، با علاقه از جایش برمیخیزد و راه مدرسه را در پیش میگیرد!
یا وقتیکه از کل بچههای کلاس درخواستی میکنی و او داد میزند شما جون بخواین خانوم، تو خیالت آرام میشود که برایش خانوم "قرآنِ" محبوبی شدهای و میگویی جونت سلامت!
#الحمدلله
یازهراجانم
- ۹۵/۰۸/۰۸