حالا بگو قیمت چند؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
داشتم درس میدادم که دیدم شور حسینی گرفته و به سینه میزند و به تبعیت از او در آن سوی کلاس، عدهای شورِ او را گرفتهاند و با حسین حسین به سینه میزنند.
از روز اولی که وارد کلاس شده بودم، آشنایی چهرهاش ذهنم را مشغول کرده بود.
تا این حالتش را دیدم، ناخودآگاه یاد هیئت حسین جان افتادم، یکباره گفتم: آهااااااااان شما واسه هیئت حسینجانی؟!
گفت: آره
تمام بچههایی که تمام محوطهی هیئت را میان سخنرانی آقا سید دنبال هم میکنند و تو مجبوری تمام قد گوش شوی تا بشنوی را در ذهنم مرور کردم ولی باز حافظهام به یاریام نیامد.
خواستم کمی آرام بگیرد و از ترس شکایت به مادر هم که شده کمی سرجایش بنشیند و به درس توجه کند، گفتم خب پس، باشه، مامانو تو هیئت میبینم دیگه!
دوباره گرمِ کارم شدم، یکباره وسطِ جستوخیزهایش انگاری صاعقهای به حافظهام اصابت کرد، درس را رها کردم و گفتم ببینم شما اسمت چی بود؟
یک آن انگاری دنیا را روی سرم آوار کردند وقتی چیزی را که مطمئن بودم خواهم شنید، شنیدم.
مجتبی اسدی!
برزخی بین خوشحالی و غم
برزخی بین شکرانهی خادمِ یک فرزندِ شهید بودن و غصهی اخمی که به خاطر شیطنتهای معنادارش روانهی قلبش کرده بودم ناخواسته!
حلالم کن مجتبی جان!
کاش لایق این انتخاب بوده باشم!
نیستی و جایت خیلی خالی است!
نیستی و رفتهای که کربلایی شوی!
گفته بودی که نایبم خواهی بود و مطمئنم که یادت نخواهد رفت!
#شهید_حجت_اسدی
#مدافع_حرم
#مداح
#هیئت_حسین_جان
یازهراجانم
- ۹۵/۰۸/۱۱