روزهای شیرین بیتجربگی!!!
بسم الله الرحمن الرحیم
خانوم اجازه! میشه بریم دستشویی؟
نه، برو بشین!
به خود میپیچد، خانوم اجازه آخه داره ...
ته چشمانش شیطنت را میخوانی و میگویی ...
(بالأخره هر چیز را که نمیشود گفت، یه سری صحبتها بین من و بچههای من است، موضوع خانوادگی است!!)
**************
یاد روزهایی میافتی که ...
خانوم اجازه میشه بریم دستشویی؟
برو عزیزم!
خانوم اجازه میشه بریم آب بخوریم؟
برو عزیزم!
خانوم اجازه میشه بریم دستمونو بشوریم؟
برو عزیزم!
خانوم اجازه! میشه بریم یه هوا بخوریم بیایم؟
برو عزیزم!
خانوم اجازه؟
اصلا این ردیف کلا بیان برن بیرون!!!!!
**************
یاد روزی میافتی که آقای ورزش دست بچههایت را گرفته و به در کلاس آوردند و محترمانه شاکیانه خواستند که اجازهی خروج به اینها ندهید و تو شستت خبردار میشود که دورت زدهاند و به تماشای بازی رفتهاند و کاش فقط به تماشا رفته بودند!!!!
محمدطه میان برگشتیها نیست و پیاش میروی که میبینی سرشار از آرامش و با لذتی سرشارتر به تماشای بازی فوتبال ایستاده است و بهقول خواهرم در نقطهی کور او هستم که هرچه متوسل به ایما و اشاره و بال بال میشوم نمیبیند که نمیبیند!
**************
خودمانیم، بیتجربگی هم عالمی دارد!
یازهراجانم
- ۹۵/۰۸/۱۹
میخوام بذارم جلوی دانشکده تو راهِ اساتیدمون...
اجازه ی بیرون رفتن نمیدادن که هیییییییییییچ!
یه بار ساعت سوم یه کلاس چهارساعته، رفتم یه هوایی به سرِ داغم بخوره که حضرت استاد ناراحت شدند و راه تنبه حقیر رو در حضور غیاب دیدند و بنده چهار ساعت غیبت خوردم