همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد

یازهراجانم

پیوندهای روزانه

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

#شهادت_مادرم_افسانه_نیست‏

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


امروز وقتی میان روضه‌ی مادر هجوم سوالات بود و حجم توجه، تازه فهمیدم اگر الان میان دفتر و ‏دستک مهندسی‌ام نیستم و به‌جای کلنجار با دانشجوها، در میان پسرانی 7، 8 ساله خانوم قرآنی شده‌ام ‏برای خودم، یک دنیا می‌ارزد!‏

یک دنیا می‌ارزد بانوجان که جان فدای‌تان کنم، که بگویم از شما برای‌شان!‏

خانوم اجازه! مگه حضرت زهرا شهید شدند؟!‏

خانوم اجازه!‏

چرا حضرت علی (ع) جلو نرفتند؟!‏

خانوم اجازه!‏

محسن؟!!!!!!!!

بچه‌ها می‌دونین فدک کجاست؟

خانوم همین پارک فدک!‏

بچه‌ها ماجرای کوچه رو شنیدین؟

نه!!!!‏

تعریف می‌کنی و چقدر سنگدلی که ماجرای جسارت را ...‏

خانوم اجازه!‏

چرا امام حسن (ع) نزدش؟!

خانوم اجازه، یعنی الان حضرت زهرا حتی سنگی هم روی قبرشون نیست؟!‏

آخ

آخ

آخ

‏....‏

یازهراجانم


شیرین‌زبانی!

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

گاهی وقت‌ها شرایط آن‌طوری نیست که باید!

گاهی تمام انرژی‌ات سر اولین کلاس تحلیل می‌رود و تو می‌مانی و 5 کلاس دیگر.

همیشه همه چیز آن‌طور که فکر می‌کنی پیش نمی‌رود و همه‌ی اتفاقات را نمی‌شود و نمی‌توانی که بشود که با یک لبخند فیصله دهی و گاهی تو می‌مانی و نگاهی کودکانه و اخمی که به چهره‌ات نشسته میان شیطنت‌های بی‌قصد و غرضش ....

میان این همه، با آرامشی که سخت است باورش که مخصوص یک پسربچه‌ی 7 ساله باشد، تو را مخاطب خاص خویش قرار می‌دهد:

- خوشگلِ من!

- عزیزم!

و تو که سعی داری ابهت یک خانوم معلم عصبانی را حفظ کنی، نمی‌توانی و نگاهت را به سمتش هدایت می‌کنی!

- خوشگلم به خودت سردرد نده!!

و دیگر توانی نمی‌ماند که با آن خنده‌ را پشت چهره‌ات مخفی کنی و می‌شود آنچه نباید می‌شد!

با ذوق بالا و پایین می‌پرد:

- عزیز خندید، عزیز خندید ...


و تو بی‌آنکه تلاشی برای حفظ حالتت کنی، قید این ژست و خانوم معلمی را می‌زنی و از شیرینی کودکانه‌اش می‌خندی و همه چیز نقش برآب می‌شود و یکباره جماعت در سکوتِ محو تو فرورفته، قهقهه سرمی‌دهند و ادامه می‌دهی!

یازهراجانم

خدایا! شکرت!

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

حالا که بعد از گذشت چیزی حدود 5 ماه به عقب نگاه می‌کنی، می‌بینی بگی نگی یه جورهایی خانوم معلم شدی!

میان آن‌همه خاطرات تلخ وشیرین، میان دوستت ندارم‌ها، میان قهرها و آشتی‌های کودکانه، میان هرآنچه که بغض گلویت شد و اشکی که کسی ندید جز او و شیرینی لحظاتی که صدای خنده‌هایش فقط و فقط به گوش او رسید!


مرور نگاه‌هایی که دوستت دارند، صدای پاهایی که به اشتیاق سلامی از پشت سر به گوشت می‌رسد، خنده‌هایی که به خاطراتت گره می‌خورند و این می‌شود که یادآوری‌شان چیزی جز صدای شادی از قلبت بلند نمی‌شود و دلتنگی‌های میان تعطیلی‌ها و .... خدایا شکرت!


یازهراجانم

زنگ تفریح مدرسه ...

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم

هنوز به سن تکلیف نرسیده‌اند و هیچ‌چیزی هم آن‌ها را مجبور به حضور نمی‌کند؛ نه تشویقی و نه تهدیدی!‏

اما اصرار دارند که زنگ نماز خبرشان کنی و حتما بیایند تا مخاطب خاص آیه‌ی "فَأَمَّا مَنْ ثَقُلَتْ مَوَازِینُهُ" باشند!

بگذریم که گاه‌گاهی سری می‌چرخانند و نگاهی، بگذریم که جایز است میان نماز مخصوص به خودشان هم‌کلامی‌ها و ‏گاهی شاخ و شانه کشیدن‌ها و گاهی خنده‌ها و شوخی‌های‌شان، اما سخت ملتمس دعای‌شان می‌شوی وقتی ‏دست‌های کوچک‌شان را به‌قنوت ربنا پیوند زده‌اند و آرام گرفته‌اند در هیاهوی زنگ تفریح مدرسه!‏

یازهراجانم