همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد

یازهراجانم

پیوندهای روزانه

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

عشق‌بازیِ لبریز از حضور‏!!

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

زنگ نماز است.

به نمازخانه نمی‌آیند که، هجوم می‌آورند.

آخ آخ!!!

گاهی چنان غرق هیجان خویشند که بازهم به قول خواهر، در نقطه‌ی کورشان قرار می‌گیری و اگر جای خالی ندهی، عنقریب نقش زمین خواهی شد.

از بس اشتیاق دارند که سر از پا نمی‌شناسند.

یکی برق‌ها را روشن می‌کند، یکی بلندگو را.

در پهن کردن نوارهای میان صفوف به هم می‌خورند، در گذاشتن مهرها سبقت می‌گیرند.

کمی آن‌طرف‌تر بگومگویی است سر اینکه چه کسی اذان را بگوید و چه کسی مکبر باشد.

تکبیر را که می‌گوید (مکبر را می‌گویم) سکوتی بر فضا حاکم می‌شود اصلا خاص!

دیگر خبری از همهمه و بدو بدو و کله معلق زدن‌های‌شان نیست!

خودمانیم حواس‌شان خیلی جمع است در این عشق‌بازی لبریز از حضور!

360 درجه‌ی نمازخانه در سیطره‌ی زیرچشمی‌های‌شان است!

میان نمازشان خم ابروی یار را که چه عرض کنم، تمام بازیگوشی‌های‌شان را در یاد می‌آورند.

برمی‌گردند عقب و دستی برایت تکان می‌دهند و با اشاره‌ی تو رو به قبله‌ی معبود می‌شوند و حالتی می‌رود که محراب به فریاد می‌آید.

به سجده که می‌خواهند بریزند، ببخشید، بروند، چنان اشتیاقی دارند که از بالا مثل فواره‌ای که در اوج فورانش باشد، یک‌باره پخش زمین می‌شوند و به به چه سجده‌ای!!!

سلام نماز را که می‌دهد (امام جماعت را می‌گویم) همچون گردبادی تند، همه چیز را با خود برمی‌دارند و می‌برند، همه چیز مثل صفای وجودشان را، جست‌وخیزهای‌شان را ...

همه چیز مثل دلِ تو را!

یازهراجانم

خانوم اجازه‌های ساختگی

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۰۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

کاش می‌شد علم غیب داشت!

کاش می‌شد حرف را از انتهای نگاهش فهمید!

کاش می‌شد، ولی نمی‌شود!

نمی‌شود و گاهی مجبوری تروخشک را با هم بسوزانی!

می‌سوزانی که یک‌باره دلت می‌سوزد!

....

- آقا م.ا اینجا چی‌کار می‌کنی؟ چرا نمی‌ری سر کلاسِت؟

- خانوم دلم درد می‌کنه، زنگ زدم مامانم بیاد!

- پسرم دستشویی نداری؟

- نه.

....

مادر که از راه می‌رسد با اشاره‌ی نگاه اجازه‌ی دستشویی بردن را می‌گیرد و معلوم می‌شود که از شیطنت بچه‌ها می‌ترسد و دستشویی نمی‌رود تا مبادا در را یکدفعه باز کنند و حالا دل‌درد را بهانه کرده است برای حضور مادر!

یاد وقت‌هایی می‌افتی که مجبوری پاسخ منفی به نگاه معصومانه‌اش بدهی تا جرقه‌ی خانوم اجازه‌های ساختگی نخورد.

خانوم اجازه‌های تماشای فوتبالِ زنگ ورزش به‌جای دستشویی ...

خانوم اجازه‌های سُرسُره‌بازی‌های توی سالن به‌جای خانوم بریم آب بخوریم ...

خانوم اجازه‌های دنبال همی‌های توی حیاط به جای خانوم بریم دستمونو بشوریم ...

هعی ...

متوجه می‌شوی که می‌خواهد زنگ کلاس برود که خلوت است و خبری از اضطرابِ باز شدنِ در نیست!

گاهی بدجور دلت می‌سوزد!

یازهراجانم

دیگر حرفی می‌ماند؟!

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۳ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

بحث خیلی جدی است، همه دست زیر چانه گذاشته و خیره به تو محو موضوع‌اند!

بحث بحثِ آن دنیا و ما و اعمال ماست.

همین‌طور که خودت غرق بحثی و مستمع صاحب‌سخن را بر سر ذوق آورده، دستش را برده بالا و تو که دلت نمی‌آید رشته‌ی سخن پاره کنی، ظاهرا بی‌تفاوتی و ادامه می‌دهی.

ادامه می‌دهی تا گفت‌وگویی کلید نخورد که اگر بخورد زمان است که می‌دود و تویی که می‌مانی و درس نداده و حرف‌های نگفته.

اما نمی‌شود، دست‌بردار نیست، کوتاه نمی‌آید.

لابد خیلی مهم است که قانونت را زیر پا گذاشته و میان کلامت حرفی دارد.

حالا که او کوتاه نمی‌آید، تو کوتاه می‌آیی، کوتاه می‌آیی تا مبادا حرف‌هایش در دلش بماند. شاید سوال مهمی پیش آمده که اگر نپرسد شاید جهان‌بینی‌اش، ایدئولوژی‌اش و معرفت‌شناسی‌اش کلا تغییر کند.

خلاصه اجازه صادر می‌کنی.

بله بفرمایین!

خانوم اجازه! می‌شه در کمدمونو ببندیم؟

....

من دیگر حرفی ندارم!!!!

یازهراجانم

روزهای شیرین بی‌تجربگی!!!

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

خانوم اجازه! می‌شه بریم دستشویی؟

نه، برو بشین!

به خود می‌پیچد، خانوم اجازه آخه داره ...

ته چشمانش شیطنت را می‌خوانی و می‌گویی ...

(بالأخره هر چیز را که نمی‌شود گفت، یه سری صحبت‌ها بین من و بچه‌های من است، موضوع خانوادگی است!!)

**************

یاد روزهایی می‌افتی که ...

خانوم اجازه می‌شه بریم دستشویی؟

برو عزیزم!

خانوم اجازه می‌شه بریم آب بخوریم؟

برو عزیزم!

خانوم اجازه می‌شه بریم دستمونو بشوریم؟

برو عزیزم!

خانوم اجازه! می‌شه بریم یه هوا بخوریم بیایم؟

برو عزیزم!

خانوم اجازه؟

اصلا این ردیف کلا بیان برن بیرون!!!!!

**************

یاد روزی می‌افتی که آقای ورزش دست بچه‌هایت را گرفته و به در کلاس آوردند و محترمانه شاکیانه خواستند که اجازه‌ی خروج به این‌ها ندهید و تو شستت خبردار می‌شود که دورت زده‌اند و به تماشای بازی رفته‌اند و کاش فقط به تماشا رفته بودند!!!!

محمدطه میان برگشتی‌ها نیست و پی‌اش می‌روی که می‌بینی سرشار از آرامش و با لذتی سرشارتر به تماشای بازی فوتبال ایستاده است و به‌قول خواهرم در نقطه‌ی کور او هستم که هرچه متوسل به ایما و اشاره و بال بال می‌شوم نمی‌بیند که نمی‌بیند!

**************

خودمانیم، بی‌تجربگی هم عالمی دارد!

یازهراجانم

خدایا! خدایی فدای خداییت!

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۲۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

قید وقت را می‌زنی و دل را به‌ دریا!

یکی یکی آیات را تشریح می‌کنی.

وقتش رسیده است بگویی معنای فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَى را.

بگویی که منظور  از زندگی آسان پول داشتن نیست!

اگر خدا می‌گوید راه راحت نشانت می‌دهم، داشتن پدر و مادر برای همیشه نیست، سلامت همیشگی نیست، این نیست که هیچ‌وقت در زندگی سختی نبینی، این نیست که هیکل تنومند و صورتِ زیبا داشته باشی!

حال بچه‌ها خوب است که گریزی به کربلا می‌زنی و مجلس شراب!

خداست دیگر، خدایی می‌کند!

گاهی پیش می‌آید که خواسته باشد تمام عزیزانت را در یک روز از تو بگیرد، حسینت را، ابالفضلت را، علی‌اکبرت را، فرزندانت را.

بخواهد تو را به اسارت ببرد در میان نامحرمان!

آه بگذریم ...

مردانه شروع می‌کند برایت روضه می‌خواند.

خانوم یه روز همه رفتن، همه کشته شدن، حضرت علی اکبر اومد به امام حسین (ع) گفت بابا من برم؟

گفت: برو.

آخ بگذریم ...

بچه‌ها می‌دونین وقتی خانم زینب رو بردن به مجلس یزید، وقتی یزید شروع کرد به توهین و پیش خودش فکر کرد که ایشون یک زنه و الان اظهار بیچارگی می کنه و گفت دیدی خدا با شما چی کار کرد، خانوم حضرت زینب چه جوابی داد؟

بلند می‌شود و پر از بغض دست تکان می‌دهد و برای تو خطبه می‌خواند.

بله خانوم ...

گفت ای یزید ما خدا رو داریم، گفت از تو هیچی نمی‌مونه و ما می‌مونیم.

و اینجا وقتش است که بگویی این همان یُسْرَى است که به آن هدایت خواهی شد.

اینکه بعد از این‌همه مصیبت، بتوانی آرام و در کمال ایمان بگویی «ما رأیتُ الا جمیلاً».

یعنی چی خانوم؟!

یعنی اینکه هر چه دیدم، خدا بود و خدا بود و خدا بود!

اینکه در تمام شرایط بدانی همه‌ اویی و بس.

#عاشقی دردسری بود نمی‌دانستیم!

یازهراجانم

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!!

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

بچه‌ها کیا وضو دارن؟

خانوم ما وضو داریم

خانوم ما وضو گرفتیم

خانوم ما 

خانوم ما 

خانوم مام وضو داریم

.....

چند نفری باقی می‌مانند انگشت‌شمار!

.....

خب اونایی که وضو ندارن، برن سریع وضو بگیرن بیان!

.....

تو می‌مانی و کلاس و چندنفری انگشت‌شمار!

.....

یازهراجانم

بعضی چیزها تمرین می‌خواهد!

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۰۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سخت است کنترل این همه احساس.

سخت است اینکه باید مواظب دل کوچک و احساسی‌شان باشی تا مبادا روزی نبودنت تار کند دنیای شفاف کودکانه‌شان را.

اینکه باید به او یاد بدهی مردِ فرداست و بعضی چیزها تمرین می‌خواهد.

بعضی چیزها مثل حیا!

سخت است و برای همین وقتی با تمام احساس با تک‌برگی زیبا به ا ستقبال ورودت می‌آید و از او می‌پرسی این چیه و می‌گوید وقتی به باشگاه سوارکاری رفته بودند از درختی برای تو چیده است، مجبوری به لبخندی کوتاه و تشکری محترمانه پاسخش دهی!

لای برگه‌ای می‌گذاری و درس را شروع می‌کنی!

یازهراجانم

خلع سلاح

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۵۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی عصبانی هستی که میان تدریست همهمه می‌کنند و گاهی با هم درگیر می‌شوند و بی‌توجهِ حضورت حق هم را در کف دست هم می‌گذارند.

سکوت خاصی حاکم شده و خیره به تو آرام گرفته‌اند.

همه چیز دارد خوب پیش می‌رود که ...

.

.

.

امان از لحظه‌ای که در اوج عصبانیت خنده تمام نقشه‌هایت را نقش بر آب می‌کند!

حال کسی را داری که خلع سلاح می‌شود و طرف مقابل مسلح!

می‌زنند زیر خنده زیرزیرکی و تو که دیگر آب از سرت گذشته است، مجوز را صادر می‌کنی و می‌گویی بخندید و سدی می‌شکند و سیل خنده کلاس را برمی‌دارد و به سقف می‌کوبد.

یازهراجانم

محکوم به هیس!

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۲۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

کودکی جان!

در این عصرِ انفجارِ تکنولوژی، بزرگ‌ترین ظلم تاریخ به تو زمانی شد که حوصله‌ی تحمل‌مان سر رفت و شیطنت‌های کودکانه‌ات را طاقت کم آوردیم.

در این دوره که تجددخواهی و رفاه‌طلبی و پیشرفت و ارتباطات مجازی ابزار تفاخر گردید و بی‌محلانِ به آن محکوم به تحجر، تو کم کم نه، که خیلی زود بزرگ شدی و زود به آخر آمد عمر کودکی‌ات!

تکنولوژی قد کشید و من برای فرار از پرس‌وجوها و کنجکاوی‌ها و شیطنت‌هایت، با آن تو را به هیس محکوم کردم و تو را سرگرم دنیایی کردم که در آن نه عاطفه‌ای بود، نه خاکی که با آن بازی کنی و یاد بگیری که باید این دنیای خاکی را به بازی بگیری و نه زمینی بود تا به آن بخوری و بعد دست روی زانو بگذاری و یاعلی بگویی و بلند شوی!

آه کودکی جان!

خیلی زودتر از زود به پایان رسیدی و زودتر از خیلی زود، دنیا برایت جدی شد.

کودکی جان!

ببخش بزرگی‌ات را!

یازهراجانم

کودکی! یادت بخیر!

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

خانوم اجازه! می‌شه ما یه مداحی بخونیم؟

زمان برایت خیلی مهم است و باید برسی به آنچه می‌خواهی بگویی، اما پای حضرت ارباب که وسط باشد، تو کجای کاری؟

باشه آقا س.ع، باشه برای زنگ بعد.

وارد کلاس که می‌شوی، به استقبالت می‌آید تا قولی که دادی را به عمل تبدیل کند.

در یک چشم به هم زدن کنار تخته سفید ردیف می‌شوند.

آقا ر! شما اینجا چی می‌کنی؟!

خانوم اجازه! ذکر می‌خوایم بگیم.

آقا م! شما اینجا چی کاری می‌کنی؟!

خانوم مام قراره همراهی کنیم.

آقا س.ع شروع به مداحی می‌کند و هیئت همراه یکی دمِ حسین حسین می‌گیرد و دیگری سینه‌زنی جمع را هدایت می‌کند.

خیلی تلاش می‌کنی حس بگیری میان این مدح عاشقانه و خالصانه، اما چشمت که به این‌همه جدیتی که در کارشان خرج می‌کنند و حسین حسینی که آقا ر می‌گوید با یک دست در گوش و یک دست بردهان تا بلندگویی باشد برای ذکرش و گاه اشتباهی که می‌شود و یکی با سقلمه‌ی دیگری تذکر می‌خورد، می‌افتد، نمی‌توانی خنده‌ات را مخفی کنی، خیلی تلاش می‌کنی تا حرمت نگه داری و این خیلی سخت است و باز خنده‌ از گوشه‌ی چشمانت درمی‌رود!

بالأخره شور می‌خوابد و سینه‌زنان آرام می‌گیرند و می‌نشینند.

آقا ر شمام بفرمایین بشینین!

خانوم اجازه! مام ‌می‌خوایم بخونیم.

آخه وقت نیست!

خانوم، خانوم ....

بخون آقا، بخون!

یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه ...

می‌خواند و می‌رسد به آخر و جمعیت سینه‌زنی که از خنده غش کرده‌اند!

بشین آقا، بشین!

کتابا روی میز، صفحه‌ی 25.


یازهراجانم