همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد

یازهراجانم

پیوندهای روزانه

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی بزرگ شویم!

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۳۳ ب.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

تازه وارد کلاس شده‌ای و داری آماده می‌شوی برای آغاز درس!

میان نیمکت‌ها قدم می‌زنی و حواست هست که کسی جا نماند از صفحه‌ی درس ...

خانوم اجازه! داره برچسبشو می‌کَنه!!!

تو که خیلی خیلی حساسی به خبرچینی و بارها فرد خبرچین را مؤاخذه کرده‌ای و فرد خاطی را تا اطلاع ثانوی معذور داشتی، این‌بار نمی‌توانی بگذری.

چون خبر از آنِ گذشته نیست و مربوط به زنگِ تفریح و ساعت قبل و این‌ها ... خبر داغِ داغ است، دارد برچسبش را می‌کَنَد.

برمی‌گردی به سمتش (م.ج را می‌گویم)!

چی‌کار داری می‌کنی آقا م.ج؟! چرا؟!

او که روخوانی را هنوز خوب بلد نیست، با تعجب می‌گوید خانوم اجازه مگه به درد می‌خوره؟

آره عزیزم. اینجا اسم "من"و نوشته، این یادگاری از طرف "من"ه، بزرگ که شدی، یادت می‌مونه که "من" (داد از این "من"، داد) معلمتون بودم.

دارد برای خودش قدم می‌زند-ع را می‌گویم- این حرف را که می‌زنی با احساس مخصوص به خودش می‌گوید ولی خانوم بزرگ شیم خجالت می‌کشیم!

علتش را حدس می‌زنی ولی باورت نمی‌شود که منظورش همان حدس تو باشد، برمی‌گردی به سمتش و با کنجکاوی منتظرانه‌ای می‌پرسی چرا؟!

چشم در چشمانت می‌دوزد و می‌گوید واسه اینکه شما رو اذیت می‌کردیم!

مبهوت نگاهش می‌شوی و دیگر یادت می‌رود که داشت برچسبش را می‌کَند (م.ج را می‌گویم).


پسرم می‌خوای بزرگ که شدی کمتر خجالت بکشی؟

بله خانوم

پس بی‌زحمت تشریف ببر سرِ جات بشین!

#خانوم معلم نوشت: یه همچین خانوم معلم فرصت‌طلبی هستم من!

یازهراجانم

کوچک‌مردِ خسته - صداقتِ عمیــــق

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

خسته است و تو باز حس مَردپروری‌ات گل می‌کند و شعر فی‌البداهه‌ات را به اجرا می‌گذاری و

کی خسته‌است؟ دشمن

کی مَرده؟ من من

و کوچک‌مرد خسته‌ی کلاس که تازه به خود آمده است، با هیجان از جا برمی‌خیزد و در پاسخ کی خسته است، داد می‌زند من من!!!

وقتی با این همه صداقتِ عمیــــق مواجه می‌شوی، قید مردپروری و این‌ها را می‌زنی و آموزش را بر پرورش ترجیح داده و ادامه می‌دهی تا اوضاع از این بدتر نشده!!!!

خلاصه آخر کلاس را برای در رفتن خستگی‌اش به انیمیشن می‌گذرانی.


زنگ خورده است و وقتی مدام بچه‌های بیرونی که در کلاس را بسته می‌بینند و احساس می‌کنند با خبر «زنگه» دنیا را به بچه‌های آن می‌دهند، با عصبانیتِ همین کوچک‌مردِ خسته مواجه می‌شوند که با هر بار باز شدن در با تمااااااااااااااام خستگی‌اش برمی‌خیزد و می‌دود و در را می‌بندد تا ادامه‌ی انیمیشن را ببیند.

هعی!!! عجب دنیایی داری کودکی!!!!

یازهراجانم

حالا بگو قیمت چند؟!

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۱۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم درس می‌دادم که دیدم شور حسینی گرفته و به سینه می‌زند و به تبعیت از او در آن سوی کلاس، عده‌ای شورِ او را گرفته‌اند و با حسین حسین به سینه می‌زنند.

از روز اولی که وارد کلاس شده بودم، آشنایی چهره‌اش ذهنم را مشغول کرده بود.

تا این حالتش را دیدم، ناخودآگاه یاد هیئت حسین جان افتادم، یک‌باره گفتم: آهااااااااان شما واسه هیئت حسین‌جانی؟!

گفت: آره

تمام بچه‌هایی که تمام محوطه‌ی هیئت را میان سخنرانی آقا سید دنبال هم می‌کنند و تو مجبوری تمام قد گوش شوی تا بشنوی را در ذهنم مرور کردم ولی باز حافظه‌ام به یاری‌ام نیامد.

خواستم کمی آرام بگیرد و از ترس شکایت به مادر هم که شده کمی سرجایش بنشیند و به درس توجه کند، گفتم خب پس، باشه، مامانو تو هیئت می‌بینم دیگه!

دوباره گرمِ کارم شدم، یک‌باره وسطِ جست‌وخیزهایش انگاری صاعقه‌ای به حافظه‌ام اصابت کرد، درس را رها کردم و گفتم ببینم شما اسمت چی بود؟

یک آن انگاری دنیا را روی سرم آوار کردند وقتی چیزی را که مطمئن بودم خواهم شنید، شنیدم.

مجتبی اسدی!


برزخی بین خوشحالی و غم

برزخی بین شکرانه‌ی خادمِ یک فرزندِ شهید بودن و غصه‌ی اخمی که به خاطر شیطنت‌های معنادارش روانه‌ی قلبش کرده بودم ناخواسته!

حلالم کن مجتبی جان!

کاش لایق این انتخاب بوده باشم!


نیستی و جایت خیلی خالی است!

نیستی و رفته‌ای که کربلایی شوی!

گفته بودی که نایبم خواهی بود و مطمئنم که یادت نخواهد رفت!


#شهید_حجت_اسدی

#مدافع_حرم

#مداح

#هیئت_حسین_جان

یازهراجانم

تنفس عمیق!

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

صدایت گرفته است و گاهی سخت است حرف زدن و قرائت آیه برایت.

میان سرفه‌هایت التماس دعایی داری از جنس کودکانه‌های پر از معصومیت‌شان.

احساسات پاک‌شان فضای کلاس را معطر می‌کند وقتی یکی یکی که چه عرض کنم، در میان همهمه‌های همیشگی، از ته دل وعده‌ی دعا در حق تو را می‌دهند.

خانوم اجازه! ما می‌خوایم بریم قم، اونجا براتون دعا می‌کنیم!

خانوم اجازه! بریم مسجد براتون دعا می‌کنیم!

یکی راهی کربلاست و دلت را لبریز حسرت می‌کند وقتی قرار است میان عاشقانه‌های حرم، برای تو دست به دعا بردارد و ...

و او که در هیچ شرایطی از مرکبِ شیطنتش نزول اجلال نمی‌فرماید، با نگاه شلوغش، شفای تو را در سفر مکه‌اش!!! وعده می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد و بی‌هیچ دغدغه‌ای به کارش ادامه می‌دهد و تو بانگاه معلم اندر شاگردت، شیطنتش را بی‌پاسخ نمی‌گذاری و می‌گذری!


#یک نفس عمیق حالت را جا می‌آورد!

یازهراجانم

از دست تو!

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

می‌زند زیر گریه و سرت را برمی‌گردانی تا شاهد ماوقع باشی!

تکه کاغذی را دست م.م می‌بینی و شکایت ا.ع که از دفترچه‌ام کَند و تو حس قضاوت و عدالت و تربیت و اجازه و وسایل شخصی و ... ات گل می‌کند و با جدیت هرچه تمام‌تر از م.م می‌خواهی که از جایش برخیزد و برگه را به ا.ع برگرداند و از او عذرخواهی کند و اگر او اجازه داد برگه را بردارد و خلاصه با کلی تلاش م.م غرورش را زیر پا می‌گذارد و برمی‌خیزد و در نیمه‌های راه است که ا.ع می‌زند زیر خنده که نمی‌خوام، از اولش هم لازم نداشتم و تو می‌مانی با این‌همه احساس قضاوت و عدالت و تربیت و اجازه و وسایل شخصی و ... ات که برفنا رفت چه‌کار کنی و نمی‌توانی مانع خنده‌ات شوی و بچه‌ها از خنده‌ی میان عصبانیتت کِیف می‌کنند و می‌زنند زیر خنده و تو با نگاهی پر از ازدست تو، به ا.ع نگاه می‌کنی و به درست ادامه می‌دهی!

یازهراجانم

یک رسالت سنگین!

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهای اولی که وارد کلاس می‌شوی، استقبال‌های عجیبش سخت در فکر فرو می‌بردت!!

وقت‌هایی‌که با دیدنت یک اَهی می‌گوید که ای بابا بازم قرآن؟؟!!!

وقت‌هایی که وارد کلاس می‌شوی و او خیلی محترمانه!!!! ابروهایش را در هم گره می‌زند و می‌گوید "تو" رو دوست ندارم، از کلاس ما برو بیرون!

در فکر فرو می‌روی که مبادا وجودت او را آزرده‌خاطر از قرآن کند و بار این رسالت را سنگین‌تر از همیشه روی دوشت احساس می‌کنی.

چیزی نمی‌گویی و با فکری مشغول به او سرگرم درس می‌شوی و وقتی از میان نیمکت‌ها رد می‌شوی، روی سرش دستی می‌کشی و با دنیایی از غصه عبور می‌کنی.

و حالا بعد از گذشت روزها قند در دلت آب می‌شود وقتی مادرش از علاقه‌ی او به تو حرف می‌زند و از اینکه روزی که بهانه‌گیری می‌کرده برای نیامدن به مدرسه و تا می‌فهمد قرآن دارد، با علاقه از جایش برمی‌خیزد و راه مدرسه را در پیش می‌گیرد!

یا وقتی‌که از کل بچه‌های کلاس درخواستی می‌کنی و او داد می‌زند شما جون بخواین خانوم، تو خیالت آرام می‌شود که برایش خانوم "قرآنِ" محبوبی شده‌ای و می‌گویی جونت سلامت!

#الحمدلله

یازهراجانم

"او" خوب می‌خواهد.

جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۲۲ ب.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

بعد از اینکه درس «الحمدلله» را دادم، قرارمان این شد که هروقت پرسیدم بچه‌ها حالتون خوبه، بگویند الحمدلله.

مانده بودم باقی نکته‌ها را بگویم یا نه؟

چگونه به یک دانش‌آموز کلاس اول بگویم در هرحالی که هستی راضی به رضای "او" باش و بگو «الحمدلله»!

دستش را برد بالا و گفت: خانوم اجازه؟

گفتم: بله؟

گفت: خانوم مامان‌بزرگ ما مریضه، اما هروقت بابابزرگمون حالشو می‌پرسه، می‌گه الحمدلله!

حس معلمی که می‌خواهد از همین حالا حفظ حریم‌ها را به او بیاموزد، مانع حس مادری‌ می‌شود که می‌خواهد عاشقانه در آغوشش بگیرد و روی ماهش را ببوسد.

در نهایت وقتی حرفی که مردد بودم بزنم یا نه را او از زبان کودکانه‌اش بیان کرد، لبخندی از ته دل نثار چهره‌ی معصومش کردم و گفتم آفرین! بله ما در هر شرایطی که هستیم باید بگیم «الحمدلله»، پول داری بگو «الحمدلله»، نداری بگو «الحمدلله»! حالت خوبه بگو «الحمدلله»، اگر هم مریض شدی بگو «الحمدلله»، چون "او" این‌گونه خواسته و "او" خوب می‌خواهد!


اینجا دیگر واقعا جایش نبود که بگویم البته همه‌ی شرایط خواست او نیست و گاهی خودمانیم که با اشتباهات خودمان ایجاد مشکل می‌کنیم و گذشتم و گذاشتم برای وقتی‌که باز زبانی کودکانه این درس را به من و بقیه‌ی بچه‌ها بدهد!

الهی تو را سپاس برای این‌همه حسِ خوب!

#الحمدلله!

یازهراجانم