همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد

یازهراجانم

پیوندهای روزانه

۳۹ مطلب با موضوع «خانوم اجازه» ثبت شده است

سخاوتِ کودکانه

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۵۱ ب.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم
زنگ که می‌خورد، طبق معمولِ نه همیشه با تو حرف دارد ...
کنار میزت ظاهر می‌شود ...
- خانوم!
- بله
- شما عطر دوست دارین؟
- خیییییییییییلی :)
با ذوق دست می‌برد داخل کیفش، تو هم با ذوق بیشتر می‌پرسی‌اش: الان عطر داری؟!!!
و پاسخ مثبتش هم‌زمان می‌شود با ردیف شدن سه شیشه عطر روی میزت که یکی را به دلخواهت انتخاب کنی.
موقع گذاشتن یکی از عطرها می‌گوید: این برای بابای بابامونه!!!!
فکری از ذهنت می‌دود که می‌پرسی: بابا و مامان ناراحت نمی‌شن عطرتو بدی به من؟
او هم خیلی سخاوت‌مندانه سری بالا می‌اندازد و خیالت را که راحت می‌کند دانه دانه عطرها رو روی دستت امتحان می‌کنی و یکی را انتخاب می‌کنی و داخل کیفت که داری می‌گذاری می‌پرسد: فردا برامون می‌یارین؟
خنده‌ی متعجبانه‌ای روی لبانت خشک می‌شود و عطر را از کیفت خارج می‌کنی و قبول که نمی‌کند راضی‌اش می‌کنی که نه، این برای شما باشد، همین‌قدری که روی دستم زدم خوب بود و تشکرات ویژه را همراهش می‌کنی تا بدرقه‌ی به حیاط رفتنش باشد در هیاهوی زنگِ تفریحِ مدرسه!
یک همچین وضعی!
 
یازهراجانم


خیلی بزرگند!

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۴۳ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

کلیپ حضرت مادر را که گذاشتم، حواسم به بچه‌ها نبود!

تمام که شد، تلویزیون را خاموش کردم و مشغول ادامه‌ی کار!

دیدم چند نفری مدام صدا می‌زنند: خانم! امیررضا داره گریه می‌کنه!

فکر کردم بازم مثل همیشه است!

مثل همیشه‌ای که دانش‌آموزان خودشان را برایم لوس می‌کنند!

سعی کردم توجهی نکنم تا شلوغش نکنند!

که زنگ خورد!

دم در ایستادم تا بدرقه‌شان کنم!

آمد که برود دیدم به پهنای صورت اشک می‌ریزد!

نگهش داشتم.

گفتم: امیررضا! چرا داری گریه می‌کنی؟!

گریه‌اش بیشتر شد و با همان حالت گفت: واسه‌ی فاطمه‌ی زهرا!

خیلی منقلب شدم!

دوست داشتم مادرانه بغلش کنم!

دوست داشتم ولی نمی‌شد!


بچه‌های ما خیلی بزرگ‌تر از آنی هستند که فکرش را هم حتی نمی‌کنیم!!


یازهراجانم

درس پس دادن!

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۳:۱۳ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
زنگ که خورد داشتم می‌رفتم خونه، سر پله‌ها دیدمش، صداش کردم،  قدم رو با قدش یکی کردم و گفتم: آقا امیرعلی! چرا سر کلاس شلوغ می‌کنی؟ چرا یه کاری می‌کنی که من عصبانی بشم و دعوات کنم؟
سرشو از شرمندگی انداخته بود پایین.
گفتم: تو چشای من نگاه کن!
سوالم رو دوباره تکرار کردم و باز چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد!
گفتم: مگه دستت خودت نیست؟ دست خودت نیست از جات بلند می‌شی؟
سرشو انداخت بالا و گفت: دست خودم نیست!
با تعجب گفتم: چی؟!!!! دست خودت نیست؟!
یهو به حرف اومد!
گفت: نه خانم دست خودم نیست و خم شد زد به پاش و گفت: خانم پامون دست خودمون نیست! دست خداست!!!!!!
من که اصلا انتظارشو نداشتم زدم زیر خنده.
اون بی‌توجه به خنده‌ی من با دست سرشو نشون داد و گفت: خانم! عقلمون هم دست خودمون نیست دست خداست!
لااله الا الله!
داشت درسایی که بهش داده بودم رو این‌جا استفاده به نفع می‌کرد!
منم خندم گرفت و بهش گفتم: برو!


یازهراجانم

پسندم آن‌چه را جانان پسندد!

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

پیش می‌‌آید دیگر!

گاهی اصلا می‌طلبد!

اصلا لازم است!

خلاصه 

بعدش می‌گوید خانم خنده‌بازاریدا!!!!

او: :)

من: :|

 

وتمام

یازهراجانم

اول قرار نبود ...

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۵۵ ب.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

قرار است هر روز که به کلاس می‌روی حدیثی را بخواند از بالای دفترش!

یعنی قرار نبود. خودش پیشنهاد داد و قرار شد!

خلاصه ...

رفتم کنارش ایستادم و گفتم: بخون!

گفت: خانم! یه خبر بد! استراتژی رو تو دفترچه ننوشتیم.

و خودش ادامه می‌دهد: عیبی ندارد، الان دو تا حدیث می‌خونیم خوشحال شین!

 

خدایی کِیف نکنم از این همه عشق؟!

 

 

#لازم بود نوشت: استراتژی یکی از درس‌هایی است که با دانش‌آموزان دارم و براساس استراتژی کودکان دکتر حسن عباسی تدریس می‌شود.

 

یازهراجانم

چقدر بزرگی کودکی!

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۳۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


خیلی عصبانیم کرد!

چندبار تذکر داده بودم ولی بدون توجه بعد از چند ثانیه دوباره به کاراش ادامه داده بود.

بردمش گوشه‌ی کلاس و دعواش کردم.

بعد یه مدت گفتم برو سر جات بشین.

زنگ که خورد اومد پیشم و گفت: خانوم اجازه! بفرمایین!

دیدم نارنگیشو از وسط نصف کرده و طرف بیشترش رو بهم تعارف می‌کنه!


شما بودی چه حالی می‌شدی؟!


یازهراجانم

اندر حکایت عاشقانه‌های یک خانوم معلم

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۲۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


پارسال خیلی خودمو این‌ور و اون‌ور زدم که دو تا آیه رو پشت هم حفظ کنه، ولی نشد که نشد! 

به در زدم نشد، به دیوار زدم نشد، به تخته زدم نشد!

خلاصه نشد!

امروز وقتی گفتم بچه‌های داوطلب بیان واسه خوندن سوره‌ی لیل دست بالا برد و اومد.

پیش خودم گفتم بازم سرکاریه!

همیشه قاطی داوطلبا می‌اومد بالا و هیچی نمی‌خوند و فقط می‌خندید :)

فقط دوست داشت بیاد!

اما امروز وقتی شروع کرد به خوندن، با آیه‌ آیه خوندنش مشعوف شدم و خرسند!

حافظا!

عالی بود آقا محمدطه! عالی!

 راضی‌ام ازت!

یازهراجانم

شما ما را ببخش آقا مجتبی!

چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۴۳ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


گفتم آقا  دوست دارم برام یه چیزی بنویسی، گفت خانم مثلا چی؟ گفتم هرچی، از کلاس، از من، از ‏بازی‌هایی که تو کلاس می‌کردیم و اینکه در آینده می‌خوای چی کاره بشی. گرفت و شروع کرد به نوشتن!‏
‏«سلام خانم سلیمانی، دوستت دارم. بازی‌ها را خیلی دوست دارم.‏
شما با من خیلی خوب بودید. من شما را خیلی دوست دارم. خداحافظی»‏
دوست داشتم برایم بیشتر بنویسد و گفتم آقا مجتبی بازم برام بنویس که در ادامه برایم نوشت:‏
شما به ... بچه‌ها خیلی شما را دوست دارند.‏
هر کار بد کردم، ببخش!‏
خواهش می‌کنم ببخش!‏
...................
آقا  شما ما را ببخش که به این زودی‌ طعم بی‌پدری را چشیدی!

ببخش که خیلی زود یادمان رفت سایه‌ی سنگین جنگ را امثال پدر تو از سر مردمان این سرزمین دور کرده است!
شما ما را ببخش اگر نمی‌فهمیم وقت‌هایی که سر مزار پدر می‌روی چرا سریع روی سنگ مزارش می‌خوابی و می‌گویی می‌خواهم اینجا بمانم.
شما ببخش اگر نمی‌فهمیم حال دل کوچکت را!
.........................
آقا  ممنون که مرا به خادمی فرزندتان پذیرفتید!
خدایا! ممنون از این‌همه کِیف!


 یازهراجانم

دَ، بی، سی، چِل

دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۵۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

وارد کلاس می‌شوی.

نشسته پای تخته سفید.

باز قرار است نرفته شیطنت‌هایش را از سر بگیرد و تو دست به کار می‌شوی که میدان را در دست بگیری.

آقا طه!

یا می‌شینی سرِ جات یا می‌ری بیرون، کدومش؟

در اوج بی‌خیالی بین جای خودش و درِ کلاس دستش را با این شعر جابه‌جا می‌کند:

دَ، بی، سی، چل ...

دارد دوباره خنده‌هایت میدان را به دستش می‌دهد که با شوخی یقه‌اش را می‌گیری و او را به سمت نیمکتش هدایت می‌کنی.

یازهراجانم

آرامشی چنینم آرزوست!

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۰۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

تاخیر کرده‌ای در قولی که داده بودی و دیر شده است رونمایی از کلیپ!

بالاخره امروز رو می‌کنی و منتظر عکس‌العمل‌ها هستی که از جایش بلند می‌شود.

با چشم ردش را می‌گیری که ببینی آیا قصدش برداشتن قرآن است یا تو.

ردیف خودش را که دور می‌زند و سمت تو را در پیش می‌گیرد، مطمئن می‌شوی که مقصود تویی.

هرچند عادت داری از دور با اشاره‌ی دست بنشانی‌شان بر سرجای‌شان، اما دلت رئوف شده است عجیب امروز!!! که می‌گذاری بیاید!

- خانوم اجازهیه خوابی دیدیم فکرمونو مشغول کرده.

قدت را بیشتر با قدش یکی می‌کنی و گوشت را نزدیک‌تر!

- خب!

- خانوم خواب دیدیم که تو یه مسجدی هستیم، یه پسری کنار حوض داره وضو می‌گیره، یه دفه یه تیر از پشت می‌خوره بهش، هرچی نگاه کردیم نتونستیم بفهمیم تیر از کجا اومده؟!

- ئه؟!

راهش را می‌گیرد و غرق فکر و سر در جَیبِ مراقبت می‌رود سرجایش می‌نشیند!

درس شروع می‌شود و یادت می‌رودش!

دور که می‌زنی ردیف‌های بچه‌ها را می‌بینی‌اش که آسوده‌خاطر از همه‌ی صداها و هیاهوی کلاس و حل تمرین، سر بر میز تفکر نهاده و به خوابی عمیق فرورفته و کاری به کارش نداری تا خوب بخوابد آرام!

دوباره یادت می‌رودش و مشغول بچه‌ها می‌شوی تا خودش از خودش رونمایی می‌کند و مقابلت دوباره حاضر می‌گردد!

- خانوم فهمیدیم کی بود!

خیلی مشتاق نیستی بدانی که کی بوده، فقط در حیرتی که انتهای حرف‌هایش بپرسی که الان که خوابیده بودی، ادامه‌ی خواب را دیدی؟!!!!

که می‌پرسی و تایید می‌کند و سرت را به دیوار تعجب می‌کوبی از بس نمی‌دانی چه کنی که خانوم اجازه‌ای از میان هم‌همه‌های مشتاقان به حل تمارین، باز یادت می‌رودش!

 

یازهراجانم

..............