همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد

یازهراجانم

پیوندهای روزانه

نتیجه‌ی منبری که تو استادش باشی!

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۰۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

باز امروز جزو روزهای سرشلوغی است و باید به حفظ آیه و تدریس گام برسید و دوره کنید و ...

داری معانی سوره‌ی همزه را مرور می‌کنی که با آن حالت همیشه خواب‌آلودش دست بالا می‌برد ...

خانوم اجازه!

بله؟

خانوم آیه‌های قرآن چرا انقدر ترسناک‌اند؟!

سوالش افکارت را متلاشی می‌کند و یک لحظه قید وقت و درس و عجله را می‌زنی و حالا خانوم قرآن! باید پاسخ‌گو باشی!!!

داری از بشارت‌هایش می‌گویی که از آن‌طرف عجله‌دارد و چه کار دارد که خانوم دارد حرف می‌زند؟! سوال دارد خب. نمی‌گذارد به آخر برسانی کلام را و می‌گوید:

خانووووم! ما از مردن می‌ترسیم!

حالا بحث، بحث دیگری است؛ باید بگویی چه کسانی از مرگ می‌ترسند و چه کسانی با خنده از آن استقبال می‌کنند.

یک نمایش یک‌نفره را آغاز می‌کنی که نویسنده و کارگردان و تهیه‌کننده و راوی و بازیگرش خودت هستی همین الان یهویی!

کلاس است و تو و سکوتی که میان هیجان گوش دادن بر کلاس حاکم شده است.

کلاس می‌شود دنیا و بیرون کلاس آخرت؛ دنیا می‌شود محل مسابقه و طول عمر زمان مسابقه و تو را به کلاس (دنیا) می‌فرستند و قرار است هرچه خوب است جمع کنی تا جایزه‌ای که بیرون منتظر توست نصیبت شود، اگرنه تو می‌مانی و یک تی و جارو که باید زحمت بکشی و مدرسه را از بالا تا پایین تمیز بنمایی همی!!!

آخ آخ آخ ...

آنی که حواسش به مسابقه نباشد، می آید یک لگد به میز می‌زند، در و دیوار را خراب می‌کند، به دیگران آسیب می‌رساند، در را که می‌زنند (دو دستی بر سرت می‌کوبی و کلاس به هوا می‌رود از خنده‌ی کودکانه‌شان)، داد می‌زند، ای داد، من فکر کردم کلی وقت دارم و گریه می‌کند و ناله می‌زند و فایده‌ای ندارد و تی و جارو بیرون انتظارش را می‌کشد!

اما زرنگ که باشی بی‌کار نمی‌ایستی و تند تند هرچه خوب است را جمع می‌کنی. تا در را می‌زنند و می‌گویند وقت تمام است، بمیر (فکر می‌کنی الان می‌خندند و مکث نامعلومی می‌کنی و خبری از خنده نیست و بیش از آنچه فکر کنی محو قصه‌اند و ادامه می‌دهی) تو هم با خنده و یک بغل پر از چیزهای خوب راحت می‌میری همی!

میان این‌همه چشمانی که خیره به تواند و ابر افکاری که بالای سرشان متراکم گشته و عنقریب است که طوفانی به‌پا گردد، می‌چسبانی حالا که داغ شده این تنور و می‌گویی خب ... حالا در دنیا کار خوب چیست؟!

مثلا نماز!

بچه‌ها در دنیا هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی نماز اهمیت ندارد (فعلا قید تبصره‌ها را می‌زنی) و داری با هیجان منبر را به اوج می‌رسانی و چیزی نمانده که سرت به سقف بخورد که می‌پرسد خانوم یعنی از مشقمونم مهم‌تره؟!

بله پسرم! خیلی مهم‌تره!!

و حالا کار کار کربلاست و باید بار را ببندید و راهی شوید!

بچه‌ها چندوقت پیش محرم و صفر بود، امام حسین چه چیزی می‌خواست به ما یاد بدهد؟ بچه‌ها جان مهم‌تر است یا مشق؟

با هیجانی لبریز از شوقِ ادامه، داد می‌زنند خانوم جان!

خب ببینید امام حسین با اینکه آن نامردها داشتند تیر می‌انداختند، گفتند به نماز بایستیم و در آن شرایط نماز را خواندند.

تازشم بچه‌ها شما فکر نکنید که اگر نماز بخوانید کارتان عقب می‌افتد، خیر، بلکه تندتر مشق می‌نویسید و زیباتر و با علاقه‌ی بیشتر!

و وقتی در قالب بچه‌ای فرو می‌روی که نماز خوانده و دارد با اشتیاق مشق می‌نویسد و وقتی شیطان به وسوسه‌ی افکارش می‌آید یک تودهنی به او می‌زند، گویا تو را با کمدین‌های سیرک (همان مؤدبانه‌ی دلقک خودمان!!!!) اشتباه گرفته‌اند که اینچنین از فرط خنده بر سروکله‌ی خود می‌کوبند و القصه ...

خانم کی زنگ نماز است؟ خانم الان زنگ چندمه؟

و تو که چنان گیرِ جوِ داستانی که یادت نیست سه ساعت آخر بی‌کاری، قول می‌دهی که اگر دوست داشته باشید زنگ نماز می‌آیم دنبال‌تان!

خانم ما که نماز بلد نیستیم!!

عیبی ندارد، اصلا نماز که به شما واجب نیست، ولی خب آدم باید تمرین کند، مثل ورزشکاری که می‌خواهد به یک مسابقه برود!

از لحظه‌ی اتمام نمایش فی‌البداهه و خروجت از کلاس خواهش پشت خواهش که خانوم زنگ نماز بیاین دنبالمون و تو می‌مانی و آخ آخ آخ سه ساعت بی‌کاری‌ای که داشتی و می‌خواستی به منزل تشریف ببری و حالا باید بمانی و منبرت را ختم کنی!!!

داستان خوب بود و حالا که خوب بود، دلت نمی‌آید برای کلاس‌های دیگرت هم روی پرده‌ی نمایش نبری و می‌بری و آن‌ها هم ...

زنگ نماز است و کلاس به کلاس دنبال‌شان می‌روی و بچه‌ها زنگ نماز است، رفتم بیایید!

نمی‌آیند که، جلوتر از تو پله‌ها را یکی دو تا می‌دوند و تو خوشحال و فردا می‌رسد.

خب بچه‌ها چه خبر؟!

مشقاتونو خوب نوشتین؟

او که هیچ‌وقت صداقتش زیر پاچه‌خواری‌های متعارف کودکانه گم نمی‌شود، با کمال آرامش می‌گوید نه خانوم!!

----

(شنیده‌اید آب سرد روی سر آدم ریخته می‌شود گاهی انگار؟)

و این می‌شود نتیجه‌ی منبری که تو استادش باشی!!!

  • همه او

نظرات  (۱)

  • احسان پروانه
  • سلام
    وبلاگ خیلی خوبی دارید ، موفق باشید
    پاسخ:
    سلام علیکم
    سپاس

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی