همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد

یازهراجانم

پیوندهای روزانه

۳۹ مطلب با موضوع «خانوم اجازه» ثبت شده است

کوچک‌مردِ خسته - صداقتِ عمیــــق

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

خسته است و تو باز حس مَردپروری‌ات گل می‌کند و شعر فی‌البداهه‌ات را به اجرا می‌گذاری و

کی خسته‌است؟ دشمن

کی مَرده؟ من من

و کوچک‌مرد خسته‌ی کلاس که تازه به خود آمده است، با هیجان از جا برمی‌خیزد و در پاسخ کی خسته است، داد می‌زند من من!!!

وقتی با این همه صداقتِ عمیــــق مواجه می‌شوی، قید مردپروری و این‌ها را می‌زنی و آموزش را بر پرورش ترجیح داده و ادامه می‌دهی تا اوضاع از این بدتر نشده!!!!

خلاصه آخر کلاس را برای در رفتن خستگی‌اش به انیمیشن می‌گذرانی.


زنگ خورده است و وقتی مدام بچه‌های بیرونی که در کلاس را بسته می‌بینند و احساس می‌کنند با خبر «زنگه» دنیا را به بچه‌های آن می‌دهند، با عصبانیتِ همین کوچک‌مردِ خسته مواجه می‌شوند که با هر بار باز شدن در با تمااااااااااااااام خستگی‌اش برمی‌خیزد و می‌دود و در را می‌بندد تا ادامه‌ی انیمیشن را ببیند.

هعی!!! عجب دنیایی داری کودکی!!!!

یازهراجانم

حالا بگو قیمت چند؟!

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۱۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم درس می‌دادم که دیدم شور حسینی گرفته و به سینه می‌زند و به تبعیت از او در آن سوی کلاس، عده‌ای شورِ او را گرفته‌اند و با حسین حسین به سینه می‌زنند.

از روز اولی که وارد کلاس شده بودم، آشنایی چهره‌اش ذهنم را مشغول کرده بود.

تا این حالتش را دیدم، ناخودآگاه یاد هیئت حسین جان افتادم، یک‌باره گفتم: آهااااااااان شما واسه هیئت حسین‌جانی؟!

گفت: آره

تمام بچه‌هایی که تمام محوطه‌ی هیئت را میان سخنرانی آقا سید دنبال هم می‌کنند و تو مجبوری تمام قد گوش شوی تا بشنوی را در ذهنم مرور کردم ولی باز حافظه‌ام به یاری‌ام نیامد.

خواستم کمی آرام بگیرد و از ترس شکایت به مادر هم که شده کمی سرجایش بنشیند و به درس توجه کند، گفتم خب پس، باشه، مامانو تو هیئت می‌بینم دیگه!

دوباره گرمِ کارم شدم، یک‌باره وسطِ جست‌وخیزهایش انگاری صاعقه‌ای به حافظه‌ام اصابت کرد، درس را رها کردم و گفتم ببینم شما اسمت چی بود؟

یک آن انگاری دنیا را روی سرم آوار کردند وقتی چیزی را که مطمئن بودم خواهم شنید، شنیدم.

مجتبی اسدی!


برزخی بین خوشحالی و غم

برزخی بین شکرانه‌ی خادمِ یک فرزندِ شهید بودن و غصه‌ی اخمی که به خاطر شیطنت‌های معنادارش روانه‌ی قلبش کرده بودم ناخواسته!

حلالم کن مجتبی جان!

کاش لایق این انتخاب بوده باشم!


نیستی و جایت خیلی خالی است!

نیستی و رفته‌ای که کربلایی شوی!

گفته بودی که نایبم خواهی بود و مطمئنم که یادت نخواهد رفت!


#شهید_حجت_اسدی

#مدافع_حرم

#مداح

#هیئت_حسین_جان

یازهراجانم

تنفس عمیق!

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

صدایت گرفته است و گاهی سخت است حرف زدن و قرائت آیه برایت.

میان سرفه‌هایت التماس دعایی داری از جنس کودکانه‌های پر از معصومیت‌شان.

احساسات پاک‌شان فضای کلاس را معطر می‌کند وقتی یکی یکی که چه عرض کنم، در میان همهمه‌های همیشگی، از ته دل وعده‌ی دعا در حق تو را می‌دهند.

خانوم اجازه! ما می‌خوایم بریم قم، اونجا براتون دعا می‌کنیم!

خانوم اجازه! بریم مسجد براتون دعا می‌کنیم!

یکی راهی کربلاست و دلت را لبریز حسرت می‌کند وقتی قرار است میان عاشقانه‌های حرم، برای تو دست به دعا بردارد و ...

و او که در هیچ شرایطی از مرکبِ شیطنتش نزول اجلال نمی‌فرماید، با نگاه شلوغش، شفای تو را در سفر مکه‌اش!!! وعده می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد و بی‌هیچ دغدغه‌ای به کارش ادامه می‌دهد و تو بانگاه معلم اندر شاگردت، شیطنتش را بی‌پاسخ نمی‌گذاری و می‌گذری!


#یک نفس عمیق حالت را جا می‌آورد!

یازهراجانم

از دست تو!

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

می‌زند زیر گریه و سرت را برمی‌گردانی تا شاهد ماوقع باشی!

تکه کاغذی را دست م.م می‌بینی و شکایت ا.ع که از دفترچه‌ام کَند و تو حس قضاوت و عدالت و تربیت و اجازه و وسایل شخصی و ... ات گل می‌کند و با جدیت هرچه تمام‌تر از م.م می‌خواهی که از جایش برخیزد و برگه را به ا.ع برگرداند و از او عذرخواهی کند و اگر او اجازه داد برگه را بردارد و خلاصه با کلی تلاش م.م غرورش را زیر پا می‌گذارد و برمی‌خیزد و در نیمه‌های راه است که ا.ع می‌زند زیر خنده که نمی‌خوام، از اولش هم لازم نداشتم و تو می‌مانی با این‌همه احساس قضاوت و عدالت و تربیت و اجازه و وسایل شخصی و ... ات که برفنا رفت چه‌کار کنی و نمی‌توانی مانع خنده‌ات شوی و بچه‌ها از خنده‌ی میان عصبانیتت کِیف می‌کنند و می‌زنند زیر خنده و تو با نگاهی پر از ازدست تو، به ا.ع نگاه می‌کنی و به درست ادامه می‌دهی!

یازهراجانم

یک رسالت سنگین!

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهای اولی که وارد کلاس می‌شوی، استقبال‌های عجیبش سخت در فکر فرو می‌بردت!!

وقت‌هایی‌که با دیدنت یک اَهی می‌گوید که ای بابا بازم قرآن؟؟!!!

وقت‌هایی که وارد کلاس می‌شوی و او خیلی محترمانه!!!! ابروهایش را در هم گره می‌زند و می‌گوید "تو" رو دوست ندارم، از کلاس ما برو بیرون!

در فکر فرو می‌روی که مبادا وجودت او را آزرده‌خاطر از قرآن کند و بار این رسالت را سنگین‌تر از همیشه روی دوشت احساس می‌کنی.

چیزی نمی‌گویی و با فکری مشغول به او سرگرم درس می‌شوی و وقتی از میان نیمکت‌ها رد می‌شوی، روی سرش دستی می‌کشی و با دنیایی از غصه عبور می‌کنی.

و حالا بعد از گذشت روزها قند در دلت آب می‌شود وقتی مادرش از علاقه‌ی او به تو حرف می‌زند و از اینکه روزی که بهانه‌گیری می‌کرده برای نیامدن به مدرسه و تا می‌فهمد قرآن دارد، با علاقه از جایش برمی‌خیزد و راه مدرسه را در پیش می‌گیرد!

یا وقتی‌که از کل بچه‌های کلاس درخواستی می‌کنی و او داد می‌زند شما جون بخواین خانوم، تو خیالت آرام می‌شود که برایش خانوم "قرآنِ" محبوبی شده‌ای و می‌گویی جونت سلامت!

#الحمدلله

یازهراجانم

"او" خوب می‌خواهد.

جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۲۲ ب.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

بعد از اینکه درس «الحمدلله» را دادم، قرارمان این شد که هروقت پرسیدم بچه‌ها حالتون خوبه، بگویند الحمدلله.

مانده بودم باقی نکته‌ها را بگویم یا نه؟

چگونه به یک دانش‌آموز کلاس اول بگویم در هرحالی که هستی راضی به رضای "او" باش و بگو «الحمدلله»!

دستش را برد بالا و گفت: خانوم اجازه؟

گفتم: بله؟

گفت: خانوم مامان‌بزرگ ما مریضه، اما هروقت بابابزرگمون حالشو می‌پرسه، می‌گه الحمدلله!

حس معلمی که می‌خواهد از همین حالا حفظ حریم‌ها را به او بیاموزد، مانع حس مادری‌ می‌شود که می‌خواهد عاشقانه در آغوشش بگیرد و روی ماهش را ببوسد.

در نهایت وقتی حرفی که مردد بودم بزنم یا نه را او از زبان کودکانه‌اش بیان کرد، لبخندی از ته دل نثار چهره‌ی معصومش کردم و گفتم آفرین! بله ما در هر شرایطی که هستیم باید بگیم «الحمدلله»، پول داری بگو «الحمدلله»، نداری بگو «الحمدلله»! حالت خوبه بگو «الحمدلله»، اگر هم مریض شدی بگو «الحمدلله»، چون "او" این‌گونه خواسته و "او" خوب می‌خواهد!


اینجا دیگر واقعا جایش نبود که بگویم البته همه‌ی شرایط خواست او نیست و گاهی خودمانیم که با اشتباهات خودمان ایجاد مشکل می‌کنیم و گذشتم و گذاشتم برای وقتی‌که باز زبانی کودکانه این درس را به من و بقیه‌ی بچه‌ها بدهد!

الهی تو را سپاس برای این‌همه حسِ خوب!

#الحمدلله!

یازهراجانم

معجزه‌ی مشکی ارباب

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

لباس مشکی پوشیده بود!

گفتم: آفرین چه لباس مشکی‌ای پوشیده!

خندید و سرش رو پایین انداخت.

خیلی آروم‌تر از روزای دیگه شده بود؛ به‌عبارتی دیگه واسه تغییر فضای کلاس یه دفه داد نمی‌زد که منم بهش نگاه چپ برم و اونم خیلی قشنگ بزنه زیر خنده!

کلاس که تموم شد و بچه‌ها رفتن زنگ تفریح، داشتم وسایلامو جمع می‌کردم، داشت تو کلاس تغذیه‌اشو می‌خورد، گفتم: آفرین آقا محمدحسین، امروز بچه‌ی خوبی بودی‌ها!!

خیلی خوشگل خندید و بعدِ چند ثانیه وسط خوردنش گفت: خانوم آدم که مشکی می‌پوشه دیگه هرکاری نمی‌کنه!!

.

.

.

آره عزیزم، هرکاری نمی‌کنه!

 

#الحمدلله

یازهراجانم

حسِ خوب

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم

زیارت عاشورا که تموم شد، اومد کنارم و تو گوشم گفت خانوم اجازه ما صبح بلند شدیم و نمازمونو خوندیم.

خندیدم و گفتم آفرین!

مهر رو گذاشت کنارم و به نماز ایستاد و چه نماز تمیز و مردونه‌ای خوند!

یه لحظه پیش خودم فکر کردم اشتباه شنیدم و گفته می‌خواد نماز صبح بخونه و از طرفی هم پیش خودم یه احتمال دادم که شایدم داره نماز بعد زیارت عاشورا می‌خونه و ته دلم می‌گفتم مگه می‌دونه؟!

نماز که تموم شد، دوباره اومد زیر گوشم گفت خانوم اگه گفتین نماز چی خوندم؟

گفتم: نماز زیارت؟

با خوشحالی گفت: آره

خندیدم و گفتم: قبول باشه!!

خندید و رفت!



#پر از حسِ خوبم

#خدایا ممنون!

یازهراجانم

این حسین کیست؟

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی وارد کلاس می‌شوی، بماند که کلاس را روی سرشان گذاشته‌اند، بماند که دارند سقف را پایین می‌آورند، کِیف دارد وقتی تن شلوغ‌ترین‌ها لباس مشکی عزای ارباب را می‌بینی، اصلا چنان رقتی به دلت می‌آورد که حتی اخمت هم نمی‌آید وقتی وسط تدریست دارند کلاس را چرخ فلکی طی می‌کنند!

چه حظی دارد وقتی محمدطاهایی که سرجایش در کلاس بند نمی‌شود، تا می‌گویی بچه‌ها از فردا هرکی دوست داره لباس مشکی‌شو بپوشه و فکر نمی‌کنی وسط جست‌وخیزهایش شنیده باشد، فردا با لباس با آرم حسینی مقابلت ظاهر می‌شود و تو مجبوری به او یاد بدهی از همین الان حریم‌ها را رعایت کند وگرنه دلت غنج می‌رود که مادرانه در آغوشش بگیری و یک بوسه بر پیشانی‌اش بزنی!

آرام می‌گیرد دلت وقتی محمدمهدی را مشکی‌پوش می‌بینی و نام حسین جان را روی سینه‌اش!

خدایا شکرت!

یازهراجانم