همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

وقتی همه اوست، من چه گوید؟!

همه او

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد

یازهراجانم

پیوندهای روزانه

خدایا! خدایی فدای خداییت!

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۲۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

قید وقت را می‌زنی و دل را به‌ دریا!

یکی یکی آیات را تشریح می‌کنی.

وقتش رسیده است بگویی معنای فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَى را.

بگویی که منظور  از زندگی آسان پول داشتن نیست!

اگر خدا می‌گوید راه راحت نشانت می‌دهم، داشتن پدر و مادر برای همیشه نیست، سلامت همیشگی نیست، این نیست که هیچ‌وقت در زندگی سختی نبینی، این نیست که هیکل تنومند و صورتِ زیبا داشته باشی!

حال بچه‌ها خوب است که گریزی به کربلا می‌زنی و مجلس شراب!

خداست دیگر، خدایی می‌کند!

گاهی پیش می‌آید که خواسته باشد تمام عزیزانت را در یک روز از تو بگیرد، حسینت را، ابالفضلت را، علی‌اکبرت را، فرزندانت را.

بخواهد تو را به اسارت ببرد در میان نامحرمان!

آه بگذریم ...

مردانه شروع می‌کند برایت روضه می‌خواند.

خانوم یه روز همه رفتن، همه کشته شدن، حضرت علی اکبر اومد به امام حسین (ع) گفت بابا من برم؟

گفت: برو.

آخ بگذریم ...

بچه‌ها می‌دونین وقتی خانم زینب رو بردن به مجلس یزید، وقتی یزید شروع کرد به توهین و پیش خودش فکر کرد که ایشون یک زنه و الان اظهار بیچارگی می کنه و گفت دیدی خدا با شما چی کار کرد، خانوم حضرت زینب چه جوابی داد؟

بلند می‌شود و پر از بغض دست تکان می‌دهد و برای تو خطبه می‌خواند.

بله خانوم ...

گفت ای یزید ما خدا رو داریم، گفت از تو هیچی نمی‌مونه و ما می‌مونیم.

و اینجا وقتش است که بگویی این همان یُسْرَى است که به آن هدایت خواهی شد.

اینکه بعد از این‌همه مصیبت، بتوانی آرام و در کمال ایمان بگویی «ما رأیتُ الا جمیلاً».

یعنی چی خانوم؟!

یعنی اینکه هر چه دیدم، خدا بود و خدا بود و خدا بود!

اینکه در تمام شرایط بدانی همه‌ اویی و بس.

#عاشقی دردسری بود نمی‌دانستیم!

یازهراجانم

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!!

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

بچه‌ها کیا وضو دارن؟

خانوم ما وضو داریم

خانوم ما وضو گرفتیم

خانوم ما 

خانوم ما 

خانوم مام وضو داریم

.....

چند نفری باقی می‌مانند انگشت‌شمار!

.....

خب اونایی که وضو ندارن، برن سریع وضو بگیرن بیان!

.....

تو می‌مانی و کلاس و چندنفری انگشت‌شمار!

.....

یازهراجانم

بعضی چیزها تمرین می‌خواهد!

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۰۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سخت است کنترل این همه احساس.

سخت است اینکه باید مواظب دل کوچک و احساسی‌شان باشی تا مبادا روزی نبودنت تار کند دنیای شفاف کودکانه‌شان را.

اینکه باید به او یاد بدهی مردِ فرداست و بعضی چیزها تمرین می‌خواهد.

بعضی چیزها مثل حیا!

سخت است و برای همین وقتی با تمام احساس با تک‌برگی زیبا به ا ستقبال ورودت می‌آید و از او می‌پرسی این چیه و می‌گوید وقتی به باشگاه سوارکاری رفته بودند از درختی برای تو چیده است، مجبوری به لبخندی کوتاه و تشکری محترمانه پاسخش دهی!

لای برگه‌ای می‌گذاری و درس را شروع می‌کنی!

یازهراجانم

خلع سلاح

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۵۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

خیلی عصبانی هستی که میان تدریست همهمه می‌کنند و گاهی با هم درگیر می‌شوند و بی‌توجهِ حضورت حق هم را در کف دست هم می‌گذارند.

سکوت خاصی حاکم شده و خیره به تو آرام گرفته‌اند.

همه چیز دارد خوب پیش می‌رود که ...

.

.

.

امان از لحظه‌ای که در اوج عصبانیت خنده تمام نقشه‌هایت را نقش بر آب می‌کند!

حال کسی را داری که خلع سلاح می‌شود و طرف مقابل مسلح!

می‌زنند زیر خنده زیرزیرکی و تو که دیگر آب از سرت گذشته است، مجوز را صادر می‌کنی و می‌گویی بخندید و سدی می‌شکند و سیل خنده کلاس را برمی‌دارد و به سقف می‌کوبد.

یازهراجانم

محکوم به هیس!

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۲۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

کودکی جان!

در این عصرِ انفجارِ تکنولوژی، بزرگ‌ترین ظلم تاریخ به تو زمانی شد که حوصله‌ی تحمل‌مان سر رفت و شیطنت‌های کودکانه‌ات را طاقت کم آوردیم.

در این دوره که تجددخواهی و رفاه‌طلبی و پیشرفت و ارتباطات مجازی ابزار تفاخر گردید و بی‌محلانِ به آن محکوم به تحجر، تو کم کم نه، که خیلی زود بزرگ شدی و زود به آخر آمد عمر کودکی‌ات!

تکنولوژی قد کشید و من برای فرار از پرس‌وجوها و کنجکاوی‌ها و شیطنت‌هایت، با آن تو را به هیس محکوم کردم و تو را سرگرم دنیایی کردم که در آن نه عاطفه‌ای بود، نه خاکی که با آن بازی کنی و یاد بگیری که باید این دنیای خاکی را به بازی بگیری و نه زمینی بود تا به آن بخوری و بعد دست روی زانو بگذاری و یاعلی بگویی و بلند شوی!

آه کودکی جان!

خیلی زودتر از زود به پایان رسیدی و زودتر از خیلی زود، دنیا برایت جدی شد.

کودکی جان!

ببخش بزرگی‌ات را!

یازهراجانم

کودکی! یادت بخیر!

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

خانوم اجازه! می‌شه ما یه مداحی بخونیم؟

زمان برایت خیلی مهم است و باید برسی به آنچه می‌خواهی بگویی، اما پای حضرت ارباب که وسط باشد، تو کجای کاری؟

باشه آقا س.ع، باشه برای زنگ بعد.

وارد کلاس که می‌شوی، به استقبالت می‌آید تا قولی که دادی را به عمل تبدیل کند.

در یک چشم به هم زدن کنار تخته سفید ردیف می‌شوند.

آقا ر! شما اینجا چی می‌کنی؟!

خانوم اجازه! ذکر می‌خوایم بگیم.

آقا م! شما اینجا چی کاری می‌کنی؟!

خانوم مام قراره همراهی کنیم.

آقا س.ع شروع به مداحی می‌کند و هیئت همراه یکی دمِ حسین حسین می‌گیرد و دیگری سینه‌زنی جمع را هدایت می‌کند.

خیلی تلاش می‌کنی حس بگیری میان این مدح عاشقانه و خالصانه، اما چشمت که به این‌همه جدیتی که در کارشان خرج می‌کنند و حسین حسینی که آقا ر می‌گوید با یک دست در گوش و یک دست بردهان تا بلندگویی باشد برای ذکرش و گاه اشتباهی که می‌شود و یکی با سقلمه‌ی دیگری تذکر می‌خورد، می‌افتد، نمی‌توانی خنده‌ات را مخفی کنی، خیلی تلاش می‌کنی تا حرمت نگه داری و این خیلی سخت است و باز خنده‌ از گوشه‌ی چشمانت درمی‌رود!

بالأخره شور می‌خوابد و سینه‌زنان آرام می‌گیرند و می‌نشینند.

آقا ر شمام بفرمایین بشینین!

خانوم اجازه! مام ‌می‌خوایم بخونیم.

آخه وقت نیست!

خانوم، خانوم ....

بخون آقا، بخون!

یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه ...

می‌خواند و می‌رسد به آخر و جمعیت سینه‌زنی که از خنده غش کرده‌اند!

بشین آقا، بشین!

کتابا روی میز، صفحه‌ی 25.


یازهراجانم

وقتی بزرگ شویم!

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۳۳ ب.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

تازه وارد کلاس شده‌ای و داری آماده می‌شوی برای آغاز درس!

میان نیمکت‌ها قدم می‌زنی و حواست هست که کسی جا نماند از صفحه‌ی درس ...

خانوم اجازه! داره برچسبشو می‌کَنه!!!

تو که خیلی خیلی حساسی به خبرچینی و بارها فرد خبرچین را مؤاخذه کرده‌ای و فرد خاطی را تا اطلاع ثانوی معذور داشتی، این‌بار نمی‌توانی بگذری.

چون خبر از آنِ گذشته نیست و مربوط به زنگِ تفریح و ساعت قبل و این‌ها ... خبر داغِ داغ است، دارد برچسبش را می‌کَنَد.

برمی‌گردی به سمتش (م.ج را می‌گویم)!

چی‌کار داری می‌کنی آقا م.ج؟! چرا؟!

او که روخوانی را هنوز خوب بلد نیست، با تعجب می‌گوید خانوم اجازه مگه به درد می‌خوره؟

آره عزیزم. اینجا اسم "من"و نوشته، این یادگاری از طرف "من"ه، بزرگ که شدی، یادت می‌مونه که "من" (داد از این "من"، داد) معلمتون بودم.

دارد برای خودش قدم می‌زند-ع را می‌گویم- این حرف را که می‌زنی با احساس مخصوص به خودش می‌گوید ولی خانوم بزرگ شیم خجالت می‌کشیم!

علتش را حدس می‌زنی ولی باورت نمی‌شود که منظورش همان حدس تو باشد، برمی‌گردی به سمتش و با کنجکاوی منتظرانه‌ای می‌پرسی چرا؟!

چشم در چشمانت می‌دوزد و می‌گوید واسه اینکه شما رو اذیت می‌کردیم!

مبهوت نگاهش می‌شوی و دیگر یادت می‌رود که داشت برچسبش را می‌کَند (م.ج را می‌گویم).


پسرم می‌خوای بزرگ که شدی کمتر خجالت بکشی؟

بله خانوم

پس بی‌زحمت تشریف ببر سرِ جات بشین!

#خانوم معلم نوشت: یه همچین خانوم معلم فرصت‌طلبی هستم من!

یازهراجانم

کوچک‌مردِ خسته - صداقتِ عمیــــق

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۵۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

خسته است و تو باز حس مَردپروری‌ات گل می‌کند و شعر فی‌البداهه‌ات را به اجرا می‌گذاری و

کی خسته‌است؟ دشمن

کی مَرده؟ من من

و کوچک‌مرد خسته‌ی کلاس که تازه به خود آمده است، با هیجان از جا برمی‌خیزد و در پاسخ کی خسته است، داد می‌زند من من!!!

وقتی با این همه صداقتِ عمیــــق مواجه می‌شوی، قید مردپروری و این‌ها را می‌زنی و آموزش را بر پرورش ترجیح داده و ادامه می‌دهی تا اوضاع از این بدتر نشده!!!!

خلاصه آخر کلاس را برای در رفتن خستگی‌اش به انیمیشن می‌گذرانی.


زنگ خورده است و وقتی مدام بچه‌های بیرونی که در کلاس را بسته می‌بینند و احساس می‌کنند با خبر «زنگه» دنیا را به بچه‌های آن می‌دهند، با عصبانیتِ همین کوچک‌مردِ خسته مواجه می‌شوند که با هر بار باز شدن در با تمااااااااااااااام خستگی‌اش برمی‌خیزد و می‌دود و در را می‌بندد تا ادامه‌ی انیمیشن را ببیند.

هعی!!! عجب دنیایی داری کودکی!!!!

یازهراجانم

حالا بگو قیمت چند؟!

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۱۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم درس می‌دادم که دیدم شور حسینی گرفته و به سینه می‌زند و به تبعیت از او در آن سوی کلاس، عده‌ای شورِ او را گرفته‌اند و با حسین حسین به سینه می‌زنند.

از روز اولی که وارد کلاس شده بودم، آشنایی چهره‌اش ذهنم را مشغول کرده بود.

تا این حالتش را دیدم، ناخودآگاه یاد هیئت حسین جان افتادم، یک‌باره گفتم: آهااااااااان شما واسه هیئت حسین‌جانی؟!

گفت: آره

تمام بچه‌هایی که تمام محوطه‌ی هیئت را میان سخنرانی آقا سید دنبال هم می‌کنند و تو مجبوری تمام قد گوش شوی تا بشنوی را در ذهنم مرور کردم ولی باز حافظه‌ام به یاری‌ام نیامد.

خواستم کمی آرام بگیرد و از ترس شکایت به مادر هم که شده کمی سرجایش بنشیند و به درس توجه کند، گفتم خب پس، باشه، مامانو تو هیئت می‌بینم دیگه!

دوباره گرمِ کارم شدم، یک‌باره وسطِ جست‌وخیزهایش انگاری صاعقه‌ای به حافظه‌ام اصابت کرد، درس را رها کردم و گفتم ببینم شما اسمت چی بود؟

یک آن انگاری دنیا را روی سرم آوار کردند وقتی چیزی را که مطمئن بودم خواهم شنید، شنیدم.

مجتبی اسدی!


برزخی بین خوشحالی و غم

برزخی بین شکرانه‌ی خادمِ یک فرزندِ شهید بودن و غصه‌ی اخمی که به خاطر شیطنت‌های معنادارش روانه‌ی قلبش کرده بودم ناخواسته!

حلالم کن مجتبی جان!

کاش لایق این انتخاب بوده باشم!


نیستی و جایت خیلی خالی است!

نیستی و رفته‌ای که کربلایی شوی!

گفته بودی که نایبم خواهی بود و مطمئنم که یادت نخواهد رفت!


#شهید_حجت_اسدی

#مدافع_حرم

#مداح

#هیئت_حسین_جان

یازهراجانم

تنفس عمیق!

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۲۲ ب.ظ

بسم‌الله الرحمن الرحیم

صدایت گرفته است و گاهی سخت است حرف زدن و قرائت آیه برایت.

میان سرفه‌هایت التماس دعایی داری از جنس کودکانه‌های پر از معصومیت‌شان.

احساسات پاک‌شان فضای کلاس را معطر می‌کند وقتی یکی یکی که چه عرض کنم، در میان همهمه‌های همیشگی، از ته دل وعده‌ی دعا در حق تو را می‌دهند.

خانوم اجازه! ما می‌خوایم بریم قم، اونجا براتون دعا می‌کنیم!

خانوم اجازه! بریم مسجد براتون دعا می‌کنیم!

یکی راهی کربلاست و دلت را لبریز حسرت می‌کند وقتی قرار است میان عاشقانه‌های حرم، برای تو دست به دعا بردارد و ...

و او که در هیچ شرایطی از مرکبِ شیطنتش نزول اجلال نمی‌فرماید، با نگاه شلوغش، شفای تو را در سفر مکه‌اش!!! وعده می‌دهد و سرش را پایین می‌اندازد و بی‌هیچ دغدغه‌ای به کارش ادامه می‌دهد و تو بانگاه معلم اندر شاگردت، شیطنتش را بی‌پاسخ نمی‌گذاری و می‌گذری!


#یک نفس عمیق حالت را جا می‌آورد!

یازهراجانم